گذشت عمر و هنوز از تقلب و سودا


نشسته ام مترصد میان خوف و رجا

چو خاک بر سر راه امید منتظرم


کزان دیار رساند صبا نسیم وفا

برای کس چو نگردد فلک پی تقدیر


عنان خویش گذارم به اقتضای قضا

میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست


چو من به خویش نباشم، چه اختیار مرا؟

کسی که بر در میخانه تکیه گاهی یافت


چه التفات نماید به مسند دارا

خوش آن کسی که درین دور می دهد دستش


حریف جنس و می صاف و گوشه تنها

ز بس که قصه دردم رود به هر طرفی


چو من ضعیف شد از بار غم نسیم صبا

درون پرده رندان مخالفی چون نیست


بیار ساقی عشاق ساغر صهبا

غریق بحر محبت اگر شوی، خسرو


در یقین به کف آور ز قعر این دریا